ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
چشم هایم را که می بندم یک سری چیز میز میان تمام سیاهی های چشمم خودنمایی می کنند که بی شباهت به تصویر ذهنی ام از " گِز گِز " نیست!
شاید خنده دار به نظر برسد اما واقعا وقتی کلمه ای خودش را پرت کند توی ذهنت یک تصویر ذهنی هم مثل عکس شناسانامه اش ؛ یا حتی کارت ملی! همراه دارد.
شاید هم این تنها مختص ذهن من باشد..
داشتم می گفتم؛
چشم هایم را که می بندم خبری از آل استار های رنگی دخترکی که با حباب ساز حباب درست می کند و لا به لای چمنزارها می دود نیست؛
حتی خبری از بادبادک های رنگارنگی که گیر کرده اند به سیم های چراغ برق و با وزش باد ، روبان هایشان این طرف و آن طرف می رود ...
چشم هایم را که می بندم فقط و فقط یک سری " گزگز" جلوی چشمم نمایان می شود که بیشتر یاد برفک تلویزیون میندازتم ...
خب؛
من چشم هامو باز می کنم...
و هر چیزی که می تونمو می بینم...
هم آل استار های رنگی و هم بادبادک های گیر کرده ب سیم های چراغ برق..
اینکه غصه نداره ...
پ.ن: خل شدم؟!
پ.ن2: "پرسه در مه" رو دوست داشتم. خیلی ...
"من فقط صدای سوت می شنوم...یه ماهه فقط صدای سوت می شنوم..نمی تونم تمرکز کنم...."
"چشم هامو که می بندم یک سری شب پره می بینم با بال های رنگی ...."